بازنشستگی شیطان !
امروز ظهر شیطان را دیدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟...
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که: همانا تو. پدر شیاطینی.
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست ، و من امشب قسم خوردم تو هرگز نرنجانم . . . . . . ای دوست پای هر کلی خار مشو ، با هر که دم از عشق میزند یار مشو . . . . . . نیمه شبی من خواهم رفت ، از دنیائی که مال من نیست از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند . . . . . . صبر کردن دردناک است ، و فراموش کردن دردناکتر ، ولی از این دو دردناک تر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش . . . . . . غروب غم هایت را به هر بهائی خریدارم ، مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم . . . . . . خدا از بهترین ها فقط یه دونه خلق کرده ، دقت کردید چقدر تنهائید . . . ؟ . . . روی آن شیشه تبدار تورا"ها" کردم،اسم زیبای تورابانفسم جاکردم،شیشه بدجوردلش ابری وبارانی شد،شیشه رایک شبه تبدیل به دریاکردم، باسرانگشت کشیدم به دلش عکس تورا،عکس زیبای توراسیرتماشا کردم . . . باران رابه خاطر رطوبتش گل را بخاطر لطافتش وتورابه خاطرمحبتت دوست می دارم . . . . . . تو اگر میدانستی ,که چه زخمی دارد که چه دردی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمی پرسیدی آه ای سرو , چرا تنهایی ؟ . . . من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: در عصر ها انتظاربه حوالی بی کسی قدم بگذار ! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهای شو ،کلبهی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زاه و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو ٬ حریر غمش را کنار بزن او را می یابی ...
عشقم به آغوشم بکش امشب که خیلی می ترســـــــم امشب که با زخمای خیس شبو به صبح نمی رسم عشقم بــه آغـــوشـــم بکش شاید هنوز دیر نشــــــده شایِِــد هنوز دستــای تو از بوسه هام سیـر نشــــده زخمای بارون خوردمــو تو گریه هات پنهان بکـــن خدا اگه دوستم نداشـــــت تـــو لااقل جبـــران بکـــــن به پای تو جنـــگیــــدم و مغلـــــوب این دنـــیا شــــــدم ببخشش که آخرش برات شبیـــــــه مرده ها شـــــــــدم بذار نـــــگاهـــت بکنـــــم بهشـــــــت من حــالا تویی همراه من جای خدا این یه شب و تنــــها تــــویی عشقم به آغوشـــــم بکش مرگ داره سایه مـــی کنه انگار از ایــــــن که زنـــــده ام خدام گلایه مــــــی کنه حالام که قامتـــــــه ی من به شونت تکیه مـــــــــی کنه انگار که تقدریم واســــه بی کسیم گریه مـــــــی کنه عشقـــــم به آغوشم بکش این لحظه های آخرهــــه انگار دیگه خدام مــــی خواد عاشقــــت از دنیا بــــــره عشـــــقم به آغوشم بکش کابوس پلکامـــــــو ببنــــد اگه مـــــی خوای برم بهشــت این لحظه ی آخر بخنــد.
عشق را در نگاه کودکی دیدم
در نگاه معصومانه یک کودک
نگاه معصومانه ای که به دستان پدر میکند
نگاهی که به نیاز به همدردی دارد
عشق را در صدای لرزان پسری دیدم
صدای لرزانی که از بغض قدرت تکلم نداشت
نه قادر به حرف زدن بود
نه قادر به گریستن
زیرا غرور مردانه اجازه گریستن نمی داد
فقط چشم به دور دست ها دوخته بود
خیره گشته تا شاید مسافرش بازگردد
عشق را در نقاشی دختر کوچکی دیدم
که در آسمان عکس پدر نداشته اش را کشیده بود
زیرا که گفته بودند به آسمان رفته
عشق را از چشمان یک نابینا میبینم
شخصی که حتی برای لحظه ای نتوانسته خود را ببیند
اما با چشم دل همگان را می بیند.