خواستم بگویم... دیدم نگفتن بهتر است...
چه سود...آنکه با من نمی ماند ....
همان بهتر که مرا نشناسد....
و آنکس که می ماند .... خود خواهد شناخت ....
من همانم که هستم ....
نه آنکه تو میبینی و میخواهی باشم...
*********************************
من نه عاشق بودم نه دلداده به گیسوی بلند و نه الوده به افکار پلید... من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید و خدا می داند ....... سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود.
*********************************
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم و یا یک تابلوی ساده..... که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز و این نقاشی دنیای تنهایی بماند یادگارخستگی هایم و می دانم که هر چشمی نخواهد دید شهر رنگی من را
ادامه...
باد پَرسه میزند،
تا نان را، از منقار تُرد گنجشکان بِرُباید.
دختران شالیکار پنهان می کنند، دلهاشان رادر سبد چای!
و ما همچنان، از مُردگان پیر، غولهای جوانی میسازیم !
و غولهای جوان را، به قامت مُردگان پیر، کوچک میکنیم …
تا همسنگ گور شود .
باد، پرسه میزند،
ماه چکه میکند از گلوی گنجشک،
و من،
گریهام میگیرد …
در این جغرافیای خستهی بلاتکلیف،
که دامن پُرخارش را
تا آخر دنیا کشیده است.
گریهام میگیرد،
نه برای رفتار متروک عقل،
یا روزنامههای عصر،
یا جمعههای دیوانه،
برای تنهایی
تعمید
دانایی
عشق
شادمانی از کف رفته!
برای ماهیها
با آن پوست پولک پولکشان
که به رودخانه نیامدند.
و برای هر آنچه، به زندگی پیوندمان میدهد.
حالا تو، سبب گریهی مرا میدانی،
و می دانی که هیچ چیز به قدر خندههای تو،
نوزاد ماهیها،
و گلی که به سپیده دمی میشکفد، خوشبختم نمیکند …