مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از
سکوت است سکوتی که اگر نمایان شود
عالمی را به آتش می کشد در پس پوسته ی
حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است
صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است
و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد
شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکند
ودیگری را می کشد
مرا رها مکن...
در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وکیلم دلم بود
و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان
قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن
تو اعلام کرد پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ
کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم
و من گفتم به تو بگویند:
دوستت دارم
زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه پر رنج صدها مشکل است
شاه دل، کیش هوسها میشود ، پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج میرود!
در سرما بس خیال باطل است !
مهره های عمر من نیمش برفت ؟
مهر های او تمامش کامل است
ما نسنجیده پی فرزین او ؟
غافل از اینکه حریفی قابل است.
باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟ آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟ من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ... مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟ روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟ من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟ ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم میشوی؟ بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟
سکوت ... برای عشق ... اکنون آن لحظه است ، همان که به چشمان تو خیره شوم و سکوت ... ... اکنون من در اعماق غرق می شوم..!...نه آن اعماق که پیشتر گفته بودم ! اعماق چشمان تو... زیباترین عمقی که تا کنون غرقش شده ام و نجات .... نمی خواهم حال ... سکوت ... فقط سکوت میکنم چون خود بلند ترین فریاد است فریادی از ته د ل از آنجا که غم سرچشمه میگیرد گل عشق میروید و نفرت می جوشد فقط سکوت میکنم چون به من اجازه ی دیدن میدهد دیدن هر آ نچه فریاد نمی گذارد ببینم چشمانم را میبندد و مرا در خشم حل می کند چقدر زیباست نشانه یرضایت پس فقط سکوت میکنم چون زیبایی را دوست دارم.
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من که بغض آشنای آسمان گریه می خواهد بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد..
باز کن پنجره چشمت را! و به خورشید بگو که کسی آمده است تا بتابد امروز و بخواند قصه قصه سبز رهایی را برشاخه خشک ، بازکن پنجره چشمت را! وبیاویز به آن فانوسی و به مهتاب بگو صفحه ذهن کبوتر آبی ست. ای صداقت ای سبز! مریم خسته من! دست تو پیچک خردی ست به دیوار تنم. تو اگر بشناسی غم در خود مردن بغض این پنجره را می فهمی. ای غنی تر از شعر! متبرک فصلم! کاش تو سبزترین شعر مرا برتن خشک زمین می خواندی کاش تو می ماندی کاش تو می خواندی ـ کمتراز حنجره زخمی من ـ ای صمیمی ای سبز! شاید از پوچی ماست که شقایق زخمی ست . ـ باز کن پنجره چشمت را....
خدا
خداوندا
خدا وندا000!
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا و از آنجا بودنت !
خداوندا000!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خداوندا000
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خدا وندا000
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را000!
ادامه مطلب ...
سلام دختر آفتاب تولدت مبارک
هنوز بیدارم وتنهاییم را سیاهه می کنم ...هیچ رمقی نمانده ومی دانم که خواب از سرم پریده ...اما همچنان به دیواری که سالهای تنهایی همرازم شده است ، ذل زده ام ...
آرام آرام وپاورچین پاورچین چشمانش را مرور کردم وموهایش را با دستان خسته ام نوازش نمودم...از خواب پرید ونگاهم کرد ...زوزه نگاهش را می شناختم ، بارها از دور دست صدایش را شنیده ام.
آری خودش بود ، جوابم را داد وآرام نشست، ابروان کمانی اش را دید می زدم وگهگاهی بر رقص چشمانش سرود حضور می خواندم، کاش می شد از مژه هایش نقاشی کشید وبر تارک قلب شکسته شب شکن تلی از بوم نقاشی بایگانی نمود.از دیار شمال عشق بود ..تنهایی لبخندش بود وآرزویش آساییدن در بستر رهایی .
می دانی غریبه صبحدم را به انتظار نشسته ام تا چشمان دختری از جنس افتاب را نظاره کنم و بر بلندای بامی به ارتفاع ابروان ماه ندا سردهم که زندگی را زیر سایه گلی از بوستان شمال عشق آموخته ام و می نویسم خاطرات چشمان دختر منتظر را ... .
امشب بغضم شکسته شد ولبانم زمزمه وجود سر دادند وبه زودی خواهم نوشت که سکوت را به غل وزنجیر کشیده ام تا دیگر تنهایی به باد تمسخرم نگیرد .
آهای غریبه باور کن خوابم نمی برد ، پنجره را به تماشا نشسته ام ...دختری لالایی وجود می خواند ومن شانه هایم را می لرزانم تا اشکهایم گونه های به یغما رفته ام را سیراب کند .
غریبه هرشب همدم تنهایی هایم رفتگر شهرداری بود ...وچه خوب جارو می زد دل چرکین آسفالت سیاه را ...وامشب کسی را پیدا کرده ام که غبار قلبم را جارو زد ونور انتظار به گودی چشمان خیسم بخشید
خاطرات خیسم را بر می دارم وبر دستان دخترکی معصوم آویزان می کنم تا روزی بیرق تنهایی ام را بر بام ابروانش به احتزاز در اورم
بیست و دوسالگی دخترک را با چشمان خود دیدم ، آرام پنجره قلبش را مفتوح نمودم وبا دستان لرزان وپینه بسته ام ...نگارش نمودم تولدت مبارک ، نگاه خسته وخواب آلودش را به من انداخت وگفت:
همیشه این را به یاد داشته باش که(( امروز شوق فردا داریم وحسرت دیروز ، اما امروز زیباتر از دیروز...وفردا امروز را در می یابیم که فردای دیروز ، دیروز فرداست))
خوابم تمام شد وستاره دستی تکان داد وبه آسمان رفت ...ولی هر شب پشت پنجره انتظار سوسو زدنهایش را به انتظار می نشینم ...
وتنها ویکرنگ فریاد بر می اورم ..
دلم بری کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است...
به دیدار تو شادم
تو شادم کن
که سوز غم بر آمد از نهادم
تو می گفتی صدایم کن
زسوز سینه هر شب
صدایت می زنم
اما رسی ایا به دادم؟
کمک کن
تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی
شعر خوش ماندن بخوانم.
The gallows in my garden, people say,
Is new and neat and adequately tall;
I tie the noose on in a knowing way
As one that knots his necktie for a ball;
But just as all the neighbours on the wall
Are drawing a long breath to shout "Hurray!"
The strangest whim has seized me. . . After all
I think I will not hang myself to-day.
To-morrow is the time I get my pay
My uncle's sword is hanging in the hall
I see a little cloud all pink and grey
Perhaps the rector's mother will NOT call
I fancy that I heard from Mr. Gall
That mushrooms could be cooked another way
I never read the works of Juvenal
I think I will not hang myself to-day
بازنشستگی شیطان !
امروز ظهر شیطان را دیدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟...
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که: همانا تو. پدر شیاطینی.
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست ، و من امشب قسم خوردم تو هرگز نرنجانم . . . . . . ای دوست پای هر کلی خار مشو ، با هر که دم از عشق میزند یار مشو . . . . . . نیمه شبی من خواهم رفت ، از دنیائی که مال من نیست از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند . . . . . . صبر کردن دردناک است ، و فراموش کردن دردناکتر ، ولی از این دو دردناک تر این است که ندانی باید صبر کنی یا فراموش . . . . . . غروب غم هایت را به هر بهائی خریدارم ، مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم . . . . . . خدا از بهترین ها فقط یه دونه خلق کرده ، دقت کردید چقدر تنهائید . . . ؟ . . . روی آن شیشه تبدار تورا"ها" کردم،اسم زیبای تورابانفسم جاکردم،شیشه بدجوردلش ابری وبارانی شد،شیشه رایک شبه تبدیل به دریاکردم، باسرانگشت کشیدم به دلش عکس تورا،عکس زیبای توراسیرتماشا کردم . . . باران رابه خاطر رطوبتش گل را بخاطر لطافتش وتورابه خاطرمحبتت دوست می دارم . . . . . . تو اگر میدانستی ,که چه زخمی دارد که چه دردی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمی پرسیدی آه ای سرو , چرا تنهایی ؟ . . . من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: در عصر ها انتظاربه حوالی بی کسی قدم بگذار ! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهای شو ،کلبهی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زاه و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو ٬ حریر غمش را کنار بزن او را می یابی ...
عشقم به آغوشم بکش امشب که خیلی می ترســـــــم امشب که با زخمای خیس شبو به صبح نمی رسم عشقم بــه آغـــوشـــم بکش شاید هنوز دیر نشــــــده شایِِــد هنوز دستــای تو از بوسه هام سیـر نشــــده زخمای بارون خوردمــو تو گریه هات پنهان بکـــن خدا اگه دوستم نداشـــــت تـــو لااقل جبـــران بکـــــن به پای تو جنـــگیــــدم و مغلـــــوب این دنـــیا شــــــدم ببخشش که آخرش برات شبیـــــــه مرده ها شـــــــــدم بذار نـــــگاهـــت بکنـــــم بهشـــــــت من حــالا تویی همراه من جای خدا این یه شب و تنــــها تــــویی عشقم به آغوشـــــم بکش مرگ داره سایه مـــی کنه انگار از ایــــــن که زنـــــده ام خدام گلایه مــــــی کنه حالام که قامتـــــــه ی من به شونت تکیه مـــــــــی کنه انگار که تقدریم واســــه بی کسیم گریه مـــــــی کنه عشقـــــم به آغوشم بکش این لحظه های آخرهــــه انگار دیگه خدام مــــی خواد عاشقــــت از دنیا بــــــره عشـــــقم به آغوشم بکش کابوس پلکامـــــــو ببنــــد اگه مـــــی خوای برم بهشــت این لحظه ی آخر بخنــد.
عشق را در نگاه کودکی دیدم
در نگاه معصومانه یک کودک
نگاه معصومانه ای که به دستان پدر میکند
نگاهی که به نیاز به همدردی دارد
عشق را در صدای لرزان پسری دیدم
صدای لرزانی که از بغض قدرت تکلم نداشت
نه قادر به حرف زدن بود
نه قادر به گریستن
زیرا غرور مردانه اجازه گریستن نمی داد
فقط چشم به دور دست ها دوخته بود
خیره گشته تا شاید مسافرش بازگردد
عشق را در نقاشی دختر کوچکی دیدم
که در آسمان عکس پدر نداشته اش را کشیده بود
زیرا که گفته بودند به آسمان رفته
عشق را از چشمان یک نابینا میبینم
شخصی که حتی برای لحظه ای نتوانسته خود را ببیند
اما با چشم دل همگان را می بیند.