دل نوشته های من

ღ★ミغم انگیز و عاشقانه ミ★ღ

دل نوشته های من

ღ★ミغم انگیز و عاشقانه ミ★ღ

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی ست

در این دنیا که حتی ابر نمی‌گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

 

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم


رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند


شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

زیباست...

عاشقانه زیستن ومردن

چه زیباست!

به رنگ دریا بودن در آن فرو رفتن

چه زیباست!

در قفس بودن به فکر رهایی مردن

چه زیباست!

در دامن کوه بودن در رویای قله

چه زیباست!

پرنده بودن در اوج آسمان بودن

چه زیباست!

عشق

عشق،عشق می آفریند عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند امید زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفریند عشق،عشق می آفریند

تنهاترین

از این دله تنگ هر چه بگی بازم کمه

 

توی دفتر ثبت دلتنگی ها

 

میخوام جملتو تموم کنم اما نمیشه

 

میخام دیگه بس کنم اما انگار

 

خود دل میگه بگو


بیشتر از غم من بگو


بگو برای همگان تا بدانند

 

 دل تنهاترین است


و این تنهاترین بهترین است

و روزی که دفتر ثبت دلتنگی ها را دیگران ببینند

 

روزیست که من دیگه نیستم

 

و شاید این نوش دارویی باشد پس از مرگ دل

داستان عشقی غم انگیز

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

ادامه مطلب ...

آخرین قصه

بیا ای بی وفای من

و امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی

که ویران شد

برایت قصه ها دارم

تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی

و امشب آخرین اندوه من مهمان توست

بیا نامهربان

و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن

چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم

و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود

قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود

که من در وصف چشمانت

کلامی سهل بنویسم

درون شعر های من

همیشه نام و یادت بود

درون قصه های من

همیشه قهرمان بودی

ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر

تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من

درون قصه هایم ، قهرمانهارا

به خون خواهم کشید آخر

و دیگر شعرهایم بوی خون دارد

ببخش ای خاکی خسته

اگر امشب به میل من

کنارم تا سحر بیدار ماندی

برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم

که امشب میزبان

رنج من گشتی

«خداحافظ»

برای آخرین لحظه «خداحافظ ....!؟»

مرا رها مکن...

مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از

 سکوت است سکوتی که اگر نمایان شود

عالمی را به آتش می کشد در پس پوسته ی

 حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است

صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است

و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد

شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکند

ودیگری را می کشد

                                 مرا رها مکن...                                

  

دادگاه عشق

در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وکیلم دلم بود

 

و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان

 

قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن

 

 تو اعلام کرد پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ

 

کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم

 

و من گفتم به تو بگویند: 

دوستت دارم

زندگی شطرنج دنیا و دل است


قصه پر رنج صدها مشکل است


شاه دل، کیش هوسها میشود ، پای اسب آرزوها در گل است


فیل بخت ما عجب کج میرود!


در سرما بس خیال باطل است !


مهره های عمر من نیمش برفت ؟


مهر های او تمامش کامل است


ما نسنجیده پی فرزین او ؟


غافل از اینکه حریفی قابل است.

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟ آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟ من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ... مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟ روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟ من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟ ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم میشوی؟ بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

سکوت

سکوت ... برای عشق ... اکنون آن لحظه است ، همان که به چشمان تو خیره شوم و سکوت ... ... اکنون من در اعماق غرق می شوم..!...نه آن اعماق که پیشتر گفته بودم ! اعماق چشمان تو... زیباترین عمقی که تا کنون غرقش شده ام و نجات .... نمی خواهم حال ... سکوت ... فقط سکوت میکنم چون خود بلند ترین فریاد است فریادی از ته د ل از آنجا که غم سرچشمه میگیرد گل عشق میروید و نفرت می جوشد فقط سکوت میکنم چون به من اجازه ی دیدن میدهد دیدن هر آ نچه فریاد نمی گذارد ببینم چشمانم را میبندد و مرا در خشم حل می کند چقدر زیباست نشانه یرضایت پس فقط سکوت میکنم چون زیبایی را دوست دارم.

گریه

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من که بغض آشنای آسمان گریه می خواهد بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد..

باز کن پنجره چشمت را!

باز کن پنجره چشمت را! و به خورشید بگو که کسی آمده است تا بتابد امروز و بخواند قصه قصه سبز رهایی را برشاخه خشک ، بازکن پنجره چشمت را! وبیاویز به آن فانوسی و به مهتاب بگو صفحه ذهن کبوتر آبی ست. ای صداقت ای سبز! مریم خسته من! دست تو پیچک خردی ست به دیوار تنم. تو اگر بشناسی غم در خود مردن بغض این پنجره را می فهمی. ای غنی تر از شعر! متبرک فصلم! کاش تو سبزترین شعر مرا برتن خشک زمین می خواندی کاش تو می ماندی کاش تو می خواندی ـ کمتراز حنجره زخمی من ـ ای صمیمی ای سبز! شاید از پوچی ماست که شقایق زخمی ست . ـ باز کن پنجره چشمت را....

چتری خواهم شد برای تو ...

اگر باران بباردچتری خواهم شد برای تو
چه اندیشه غریبی است این اندیشه ها
وقتی به تو می اندیشم دلم برای خودم تنگ میشود
در آن تنهایی که یاد و خاطره تو بندی می شود بر تارو پود ذهنم
چه خوش است اندیشیدن به تو و نوشتن از تمام آن لحظات غمبار بی تو بودن
دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی
آدم دلتنگ که می شود چه فکرهاکه نمیکند
چه اندیشه ها که در خیال خود ندارد
وچه رویاها که گاه خنده را طرحی میکند برلبان وگاه غم را بغضی میکند شکسته در گلو
تا در پی بهانه این اشکی شود جاری بر گونه ها
چه دلگیرند این لحظات
نمی دانم که غنیمت شمارمش یا بر تمام این اندیشه های از هم گسیخته و لغزیده
در ذهن اندیشه های دیگری یابم که چه باید بکنم
راستی من چه کاری باید بکنم
نمی دانم،نمی دانم، نمی دانم
ای کاش تو بدانی
نمی توانم بنوسم هر چند که باید از خیلی چیزها بنویسم و شاید تو بعدها برایم خیلی چیزها بگویی
هر چه که هست بیا شریک شبنم ساده زندگی باشیم
به خود دروغ نگوییم وبه هم
بگذاریم که اندیشه های سبز پیچکی شود بر ذهن
وبگذاریم که خیال فاصله های جدایی افتاده را طی کند
و حس کنیم آنچه را که دوست داریم
زمان آن نیست که هر چه دلم می خواهد بگویم
اما
اگر باران ببارد
چتری خواهم شد برای تو ...


خداوندا

خدا

خداوندا

 

خدا وندا000!

 

اگر روزی بشر گردی

 

زحال بندگانت با خبر گردی

 

پشیمان می شدی از قصه خلقت

 

از اینجا و از آنجا بودنت !

 

 

خداوندا000!

 

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

 

لباس فقر به تن داری

 

برای لقمه ی نانی

 

غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی

 

زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟

 

خداوندا000

 

اگر با مردم آمیزی

 

شتابان در پی روزی

 

ز پیشانی عرق ریزی

 

شب آزرده ودل خسته

 

تهی دست و زبان بسته

 

به سوی خانه باز آیی

 

زمین آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟

 

 

خدا وندا000

 

اگر در ظهرگرماگیر تابستان

 

تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری

 

لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

 

و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی

 

واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد

 

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

 

زمین و آسمان را کفر می گویی000 نمی گویی؟

 

خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را000!

 

ادامه مطلب ...

دختر آفتاب

سلام دختر آفتاب تولدت مبارک

هنوز بیدارم وتنهاییم را سیاهه می کنم ...هیچ رمقی نمانده ومی دانم که خواب از سرم پریده ...اما همچنان به دیواری که سالهای تنهایی همرازم شده است ، ذل زده ام ...

آرام آرام وپاورچین پاورچین چشمانش را مرور کردم  وموهایش را با دستان خسته ام نوازش نمودم...از خواب پرید ونگاهم کرد ...زوزه نگاهش را می شناختم ، بارها از دور دست صدایش را شنیده ام.

آری خودش بود ، جوابم را داد وآرام نشست، ابروان کمانی اش را دید می زدم وگهگاهی بر رقص چشمانش سرود حضور می خواندم، کاش می شد از مژه هایش نقاشی کشید وبر تارک قلب شکسته شب شکن تلی از بوم نقاشی بایگانی نمود.از دیار شمال عشق بود ..تنهایی لبخندش بود وآرزویش آساییدن در بستر رهایی .

می دانی غریبه صبحدم را به انتظار نشسته ام تا چشمان دختری از جنس افتاب را نظاره کنم و بر بلندای بامی به ارتفاع ابروان ماه ندا سردهم که زندگی را زیر سایه گلی از بوستان شمال عشق آموخته ام و می نویسم خاطرات چشمان دختر منتظر را ... .

امشب بغضم شکسته شد ولبانم زمزمه وجود سر دادند وبه زودی خواهم نوشت که سکوت را به غل وزنجیر کشیده ام تا دیگر تنهایی به باد تمسخرم نگیرد .

آهای غریبه باور کن خوابم نمی برد ، پنجره را به تماشا نشسته ام ...دختری لالایی وجود می خواند ومن شانه هایم را می لرزانم تا اشکهایم گونه های به یغما رفته ام را سیراب کند .

غریبه هرشب همدم تنهایی هایم رفتگر شهرداری بود ...وچه خوب جارو می زد دل چرکین آسفالت سیاه را ...وامشب کسی را پیدا کرده ام که غبار قلبم را جارو زد ونور انتظار به گودی چشمان خیسم بخشید 

خاطرات خیسم را بر می دارم وبر دستان دخترکی معصوم آویزان می کنم تا روزی بیرق  تنهایی ام را بر بام ابروانش به احتزاز در اورم

بیست و دوسالگی دخترک را با چشمان خود دیدم ، آرام پنجره قلبش را مفتوح نمودم وبا دستان لرزان وپینه بسته ام ...نگارش نمودم تولدت مبارک ، نگاه خسته وخواب آلودش را به من انداخت وگفت:

همیشه این را به یاد داشته باش که(( امروز شوق فردا داریم وحسرت دیروز ، اما امروز زیباتر از دیروز...وفردا امروز را در می یابیم که فردای دیروز ، دیروز فرداست))

خوابم تمام شد وستاره دستی تکان داد وبه آسمان رفت ...ولی هر شب پشت پنجره انتظار سوسو زدنهایش را به انتظار می نشینم ...

وتنها ویکرنگ فریاد بر می اورم ..

دختر آفتاب تولدت مبارک 24.gif24.gif24.gif

دلتنگی


دلم بری کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را

نثار من میکرد

دلم برای کسی تنگ است...

در این بازار بی مهری


به دیدار تو شادم
تو شادم کن
که سوز غم بر آمد از نهادم

تو می گفتی صدایم کن
زسوز سینه هر شب
صدایت می زنم
اما رسی ایا به دادم؟

کمک کن
تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی
شعر خوش ماندن بخوانم.

تقدیم به همه

The gallows in my garden, people say,
Is new and neat and adequately tall;
I tie the noose on in a knowing way
As one that knots his necktie for a ball;
But just as all the neighbours on the wall 
Are drawing a long breath to shout "Hurray!"
The strangest whim has seized me. . . After all
I think I will not hang myself to-day.



To-morrow is the time I get my pay
My uncle's sword is hanging in the hall
I see a little cloud all pink and grey
Perhaps the rector's mother will NOT call
I fancy that I heard from Mr. Gall
That mushrooms could be cooked another way
I never read the works of Juvenal

I think I will not hang myself to-day