-
بازنشستگی شیطان !
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:41
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بازنشستگی شیطان ! امروز ظهر شیطان را دیدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند... شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم: به راه عدل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:34
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست ، و من امشب قسم خوردم تو هرگز نرنجانم . . . . . . ای دوست پای هر کلی خار مشو ، با هر که دم از عشق میزند یار مشو . . . . . . نیمه شبی من خواهم رفت ، از دنیائی که مال من نیست از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند . . . . . . صبر کردن دردناک است ، و فراموش کردن دردناکتر ، ولی از این دو...
-
عشقم
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:33
عشقم به آغوشم بکش ا مشب که خیلی می ترســـــــم امشب که با زخمای خیس شبو به صبح نمی رسم عشقم بــه آغـــوشـــم بکش شاید هنوز دیر نشــــــده شایِِــد هنوز دستــای تو از بوسه هام سیـر نشــــده زخمای بارون خوردمــو تو گریه هات پنهان بکـــن خدا اگه دوستم نداشـــــت تـــو لااقل جبـــران بکـــــن به پای تو جنـــگیــــدم و...
-
عشق ...
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:27
عشق را در نگاه کودکی دیدم در نگاه معصومانه یک کودک نگاه معصومانه ای که به دستان پدر میکند نگاهی که به نیاز به همدردی دارد عشق را در صدای لرزان پسری دیدم صدای لرزانی که از بغض قدرت تکلم نداشت نه قادر به حرف زدن بود نه قادر به گریستن زیرا غرور مردانه اجازه گریستن نمی داد فقط چشم به دور دست ها دوخته بود خیره گشته تا شاید...
-
دلم برای کسی تنگ است
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:13
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به بادها می داد و دستهای سپیدش را به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است …
-
و من گریهام میگیرد …
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 10:12
باد پَرسه میزند، تا نان را، از منقار تُرد گنجشکان بِرُباید. دختران شالیکار پنهان می کنند، دلهاشان رادر سبد چای! و ما همچنان، از مُردگان پیر، غولهای جوانی میسازیم ! و غولهای جوان را، به قامت مُردگان پیر، کوچک میکنیم … تا همسنگ گور شود . باد، پرسه میزند، ماه چکه میکند از گلوی گنجشک، و من، گریهام میگیرد … در این...
-
داستان عاشقانه و غمانگیز
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 10:58
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ...