خواستم بگویم... دیدم نگفتن بهتر است...
چه سود...آنکه با من نمی ماند ....
همان بهتر که مرا نشناسد....
و آنکس که می ماند .... خود خواهد شناخت ....
من همانم که هستم ....
نه آنکه تو میبینی و میخواهی باشم...
*********************************
من نه عاشق بودم نه دلداده به گیسوی بلند و نه الوده به افکار پلید... من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید و خدا می داند ....... سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود.
*********************************
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم و یا یک تابلوی ساده..... که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز و این نقاشی دنیای تنهایی بماند یادگارخستگی هایم و می دانم که هر چشمی نخواهد دید شهر رنگی من را
ادامه...
عشق من دوستت دارم ، تا حدی که حاضرم با تو تا اوج
قله های سخت و بلند زندگی بدون توقف برم و خستگی راه رو تا وقتی که با منی حس نکنم. عشق من دوستت دارم. به همون اندازه که ستاره ها و ماه ،
آسمون رو دوست دارن و به بودنش نیازمندن ، به بودنت نیازمندم. عشق من دوستت دارم، تا حدی که لرزش انگشتام بهم
قدرت نوشتن و لبهام قدرت بیان این حس رو نمیدن. عشق من دوستت دارم. به همون اندازه ای که سوختن چوب در
آتش دردناکه ، دوری از تو برام سخت و زجر آوره. عشق من دوستت دارم.تا حدی که میخوام اونقدر گریه
کنم و فریاد بزنم تا ثانیه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بیشتری روی صفحه ی
روزکار حرکت کنن تا روز دیدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت رو حس
کنم.آغوشی که میدونم مدتهاست برام باز مونده و انتظارم رو میکشه. عشق من دوستت دارم.به همون اندازه که آب از خشک شدن
میترسه ، من از اینکه روزی ازمن دلگیر بشی و تنهام بذاری ،میترسم. عشق من دوستت دارم ،تاحدی که با نفسهام درونم رخنه کردی
و تموم سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه ای گرفتن. عشق من دوستت دارم. تا حدی که حد نداره دوستت دارم. به خدا دیگه نمیدونم چه جوری بهت بگم دوستت دارم. من با تو زنده ام همسفر من . . . می پرستمت