دل نوشته های من

ღ★ミغم انگیز و عاشقانه ミ★ღ

دل نوشته های من

ღ★ミغم انگیز و عاشقانه ミ★ღ

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد این زخم ها را به کسی نمی توان اظهار کرد....!

به التماس نجیبم بخند حرفی نیست شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست
در امتداد جنونم بیا و رو در رو به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
من از عبور نگاهی شکسته ام، آری شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من ، پری دل گرفته هم خندید تو هم بخند حبیبم ، بخند حرفی نیست

دوست دارم

آتش و دریا


من با عشق آشنا شدم

و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟

          هنگامی دستم را دراز کردم

                       که دستی نبود.

                             هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

                                         که مخاطبی نداشتم.

                                              و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،

                                                              که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!

خداوندا

خداوندا

 آرامشی عطافرما تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم

شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم

دانشی که تفاوت آن دو را بدانم

                                            آمین

پروردگارا

خود را تقدیم تو میدارم با من کن واز من ساز آنچه خود اراده کنی

از اسارت نفس رهایم کن تا انجام اراده ات را بهتر توانم

مشکلاتم را بگیر تا پیروزی بر آنهاشاهدی باشد برای کسانیکه

با قدرت تو ،عشق تو وراه تو یاریشان خواهم داد

باشد که همیشه بر اراده ی تو گردن نهم.

                                                             آمین

دلم گرفته...

دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم 


  شکنجه میشم از خودم نمیتونم شکوه کنم 


 انگاری کوه غصه ها رو سینه من امده 


آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده


  دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم 


 تو روزگار بی کسی یه عمر که دربدرم


  حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم 


  من واسه آتیش زدن یه کوله بار شب بسم 


  دلم گرفته آسمون یکم منو حوصله کن


    نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن 


   منو به بازی میگیره عقربه های ساعتم 


  برگه تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم 


 آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن 


 نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن

دلم گرفته....


خدا ما رو برای هم نمی خواست

 

فقط می خواست همو فهمیده باشیم

 

بدونیم میوه ی ما مال ما نیست

 

فقط خواستیم همونو دیده باشیم

 

تموم لحظه های این تب تلخ

 

خدا از حسرت ما با خبر بود

 

خودش ما رو برای هم نمی خواست

 

خودت دیدی دعامون بی اثر بود

 

چه سخته مال هم باشیم و بی هم

 

میبینم میری و میبینی میرم

 

تو وقتی هستی اما دوری از من

 

نه میشه زنده باشم نه بمیرم

 

نمیگم دلخور از تقدیرم اما

 

تو میدونی چقدر دلگیره این عشق

 

فقط چون دیر باید می رسیدیم

 

داره رو دست ما می میره این عشق

 

تموم لحظه های این تب تلخ

 

خدا از حسرت ما با خبر بود

 

خودش ما رو برای هم نمی خواست

 

خودت دیدی دعامون بی اثر بود

 

خداوند، توبه‌کنندگان را دوست دارد،

إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ

خداوند، توبه‌کنندگان را دوست دارد،

و پاکان را (نیز) دوست دارد.

بقره ۲22

فکر کردم... از پاکان که نیستم... پس کاش از توبه کنندگان باشم...

ربامهن... مرا ببخش... بیا از نو شروع کنیم... می پذیری ام؟

...

از نو مینویسم:

سلام!

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد...

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافیست . لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی . تنها پرهایش را بزن ... خاطره ی پریدن با او کاری میکند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند.

چه گریزیست ز من؟ چه شتابیست به راه؟

به چه خواهی بردن در شبی اینچنین تاریک پناه؟

مرمرین پله آن عاج سفید ای دریغا که ز من بس دور است!.....

لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است...............

کاش میدانستی...

کاش میدانستی که درون قلبم خانه ای داری تو که همیشه آنرا با شفق می شویم و با آن میگویم که تویی مونس شبهای دلم... کاش میدانستی باغ غمگین دلم بی تو تنها شده است و گل غم به دلم وا شده است ...کاش میدانستی که درون قلبم با تبشهای عشق هم صدا هستی تو ...کاش میدانستی که وجود تو و گرمای صدایت به من خسته و آشفته حال زندگی می بخشد کاش میدانستی....... کاش می دانستی.......

در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود

خدا رو چه دیدی...

خدا رو چه دیدی...شاید با تو باشم...شاید با نگاهت از این غم رها شم...

خدا رو چه دیدی...شاید غصه رد شد...دلم با نگاهت این عشق و بلد شد...


خدایا رهایم کن

خدایا توان زیستن ندارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم من پس دگر رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را از من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم کرو لالم گردان و رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه و رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی ,تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را از من گرفتی و دیگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من را آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش,یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا در این بادیه دویدم و جز بی وفایی ندیدم رهایم کن
خدایا"عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن

مگذار که یاد ما را طعم تلخ این حقیقت ببرد

این حقیقت است که از دل برود

هر آن که از دیده رود.............

درد و دل


اگر دروغ رنگ داشت هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق، ارتفاع داشت من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند اگر براستی خواستن توانستن بود محال نبود،وصال و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه میتوانستند تنها نباشند اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من، کمر شکسته ترین بودم اگر غرور نبود چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،همه وسعت دنیا یک خانه میشد و تمام محتوای یک سفره سهم همه بود و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد اگر ساعتها نبودند آزاد تر بودیم، با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم اگر خواب حقیقت داشت همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم هیچ رنجی بدون گنج نبود اما گنجها شاید، بدون رنج بودند اگر همه ثروت داشتند دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزشترین کالا بود ترس نبود،زیبایی نبود و خوبی هم، شاید اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان تو را نوازش میکردم و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه میداشتی و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن من را آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟

نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد

به تو عادت کرده بودم

ای به من نزدیک تر از من

ای حضورم از تو تازه

ای نگاهم از تو روشن

به تو عادت کرده بودم

مثل گلبرگی به شبنم

مثل عاشقی به غربت

مثل مجروحی به مرهم

لحظه در لحظه عذابه

لحظه های من بی تو تجربه کردن مرگه

زندگی کردن بی تو

من که در گریزم از من

به تو عادت کرده بودم

از سکوت و گریه شب

به تو حجرت کرده بودم

با گل و سنگ و ستاره

از تو صحبت کرده بودم

خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم

خونه لبریز سکوته

خونه از خاطره خالی

من پر از میل زوالم

عشق من تو در چه حالی